یکم اردیبهشت روز گرامیداشت سعدی شیراز مبارک!
یکم اردیبهشت روز گرامیداشت سعدی شیراز مبارک!
شیخ مصلحالدین مشرف بن عبدالله، مشهور به سعدی شیرازی، در حدود سالهای ۵۷۱ تا ۶۰۶ هجری قمری به دنیا آمد و در حدود سالهای ۶۹۰ تا ۶۹۵ دار فانی را وداع گفت. سعدی در شیراز پا به هستی نهاد و هنوز کودکی بیش نبود که پدرش درگذشت. پس از تحصیل مقدمات علوم از شیراز به بغداد رفت و در مدرسه نظامیه به تکمیل دانش خود پرداخت. سعدی بسیار سفر می کرد و بر اثر این سفرها به تجربه و دانش خود نیز میافزود. وی در روزگار سلطنت اتابک ابوبکربن سعد به شیراز بازگشت و در همین ایام دو اثر جاودان بوستان و گلستان را آفرید. گلستان سعدی در هشت باب تنظیم شده است: در سیرت پادشاهان، در اخلاق درویشان، در فضیلت قناعت، در فواید خاموشی، در عشق و جوانی، در ضعف و پیری، در تأثیر تربیت و در آداب صحبت. منظومه بوستان که زاده خیال و جهان آرمانی و مطلوب سعدی است، آکنده از نیکی، ایمان، پاکی و صفاست. در این گلزار، شاعر با گشودن ده باب (عدل، احسان، عشق، تواضع، وفا، ذکر، تربیت، شکر، توبه، مناجات و ختم کتاب، که شاعر تاریخ تمام شدن آن را در سال 655 ق بیان کرده است) به روی کسانی که قصد سیر و سیاحت در این فضای معنوی دارند، آنان را به شهری آرمانی رهبری میکند که در چشم انداز زیبای آن، انسان بر اوج قلّه آدمیت برمیآید و از هرچه پستی و نامردمی است، پاک میشود.
سعدی، شاعر جهاندیده، جهانگرد و سالک سرزمینهای دور و غریب بود و خلق آثار جاودانی همچون گلستان و بوستان در چند ماه، بیانگر این نکته است که این شاعر بزرگ از چه گنجینه ی دانایی، توانایی، تجارب اجتماعی و عرفانی و ادبی برخوردار بوده است. علاوه بر این، غزلیات و هزلیات سعدی نیز بهصورت مستقل به چاپ رسیدهاند. سایر آثار سعدی که در کتاب کلیات آمدهاست، عبارتند از: قصاید، مراثی، ملمعات و مثلثات، ترجیعات، صاحبیه، رباعیات و مفردات. آثار سعدی علاوه بر آن که عصاره و چکیده ی اندیشه ها و تأملات عرفانی و اجتماعی و تربیتی وی است، آیینه خصایل و خلق و خوی و منش ملتی کهنسال است و از همین رو، هیچ وقت شکوه و درخشش خود را از دست نخواهد داد.
شعری از بوستان سعدی بخوانیم:
چنان قحط سالی شد اندر دمشق که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل که لب تر نکردند زرع و نخیل
بخشکید سرچشمههای قدیم نماند آب، جز آب چشم یتیم
نبودی بجز آه بیوه زنی اگر برشدی دودی از روزنی
چو درویش بی برگ دیدم درخت قوی بازوان سست و درمانده سخت
نه در کوه سبزی نه در باغ شخ ملخ بوستان خورده مردم ملخ
در آن حال پیش آمدم دوستی از او مانده بر استخوان پوستی
وگرچه به مکنت قوی حال بود خداوند جاه و زر و مال بود
بدو گفتم: ای یار پاکیزه خوی چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی
بغرید بر من که عقلت کجاست؟ چو دانی و پرسی سؤالت خطاست
نبینی که سختی بهغایت رسید مشقت به حد نهایت رسید؟
نه باران همی آید از آسمان نه برمیرود دود فریادخوان
بدو گفتم: آخر تو را باک نیست کشد زهر جایی که تریاک نیست
گر از نیستی دیگری شد هلاک تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟
نگه کرد رنجیده در من فقیه نگه کردن عاقل اندر سفیه
که مرد ارچه بر ساحل است، ای رفیق نیاساید و دوستانش غریق
من از بی نوایی نی ام روی زرد غم بینوایان رخم زرد کرد
نخواهد که بیند خردمند، ریش نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش
یکی اول از تندرستان منم که ریشی ببینم بلرزد تنم
منغص بود عیش آن تندرست که باشد به پهلوی رنجور سست
چو بینم که درویش مسکین نخورد به کام اندرم لقمه زهرست و درد
یکی را به زندان بری دوستان کجا ماندش عیش در بوستان؟
روابط عمومی دانشگاه فنی و حرفه ای استان گیلان